برچسب ها:
یوسف آخرالزّمانیام! (1)،
www.montazermahdi.ir (1)،
|
نظر
یوسف آخرالزّمانیام!
نجوا با یار غایب از نظر
برادران حسادت به آستانه چشم انتظاریام، آمدهاند، اشک تمساح میریزند و
قسم میخورند که گرگِ مرگ تو را پاره پاره کرده است؛ امّا من میدانم که
دروغ، سرِ هم میکنند. میدانم که تو را به ثمن بخس فروختهاند و به دست
قافله غفلت سپردهاند. میدانم این خون که به پیرهنت پاشیده یک فریب است…
میدانم که گوشهای بر شانه کره خاکی قدم گذاشتهای، امّا این چشمهای
بیسو که حرف حساب حالیشان نمیشود! دارند تار میشوند، آنقدر که حتّی
جلوی خودم را هم نمیبینم چه رسد به اینکه بخواهم دیده به کرانههای افق
بدوزم… میدانم همه این ملک، عرصه فرمانروایی توست. میفهمم که ملکوت
آسمان و زمین دائماً به تو ارائه میشود، امّا این گونههای خراشیده که با
این حقایق التیام نمییابند! کاش جای آن پیرزن بودم که برای خریدنت کلاف
نخ ـ همه دار و ندارش ـ را داد و اسمش در زمره خریدارانت ثبت شد. همین که
کسی را به «خواستار» تو بودن قبول کنند خودش غنیمتی است. میارزد که آدم
به خاطرش هست و نیست خود را بدهد… (ادامه…)