برچسب ها:
آخرالزمان و منتظران ظهور (30)،
منتظران مهدی (30)،
داستان (1)،
نفرین پدر (1)،
نفرین پدر بر فرزند (1)،
|
نظر
نفرین پدر بر فرزند
امام حسین (ع) می فرماید :
با پدرم در شب تاریکی ، خانه خدا را طواف می کردیم . کنار خانه خدا خلوت شده بود و زوّار به خواب رفته بودند که ناگهان ، ناله جانسوزی به گوشمان رسید . شخصی رو به درگاه خدا با سوز و گداز خاصی ناله می کرد. پدرم به من فرمود : ای حسین ! آیا می شنوی ناله گناهکاری را به درگاه خداوند پناه آورده و با دل شکسته ، اشکِ پشیمانی فرو می ریزد ! برو او را پیدا کن و نزد من بیاور!
امام حسین (ع) می فرماید : در آن شب تاریک ، دور خانه خدا گشتم و او را در میان رکن و مقام ، در حال نماز یافتم . سلام کردم و گفتم ، ای بنده پشیمان ! پدرم امیرمؤمنان ، تو را می خواند . او با شتاب نمازش را تمام کرد و به محضر پدرم آمد . حضرت پس از دیدن آن شخص که جوانی زیبا بود و لباس های تمیزی نیز بر تن داشت ، فرمود تو کیستی؟
جوان عرض کرد : من یک عربم.
حضرت پرسی : حالت چطور است ؟ چرا با آهی دردمند و ناله ای جان گداز گریه می کردی؟
جوان عرض کرد : ای امیرمؤمنان ! گرفتار کیفر نافرمانی پدرم شده ام و نفرین او ارکان زندگی ام را ویران ساخته و سلامتی و تندرستی را از من گرفته است.
پدرم فرمود : داستانت چیست؟
جوان گفت : من جوانی بی بند و بار بودم . و از خدا واهمه ای نداشتم . پدر پیری داشتم که نسبت به من بسیار مهربان بود . او هر چه مرا نصیحت می کرد به حرفهایش گوش نمی دادم و هر وقت مرا موعظه می کرداو را آزرده خاطر نموده و دشنام می دادم وگاهی کتکش می زدم . یک روز مقداری پول در محلی بود ، به سویش رفتم تا آن پول را بردارم و خرج کنم که پدرم مانع شد و نگذاشت . من هم دستش را گرفتم و او را محکم به زمین زدم . او دشتهایش را روی زانو گذاشت تا بر خیزد ؛ اما از شدت درد و گرفتگی نتوانست . من پول ها را برداشتم و به دنبال کارهای خود رفتم . در آن لحظه شنیدم که همه آمال و آرزوهایش نسبت به من بر باد رفته و در آخر ، به خدا سوگند خورد که به خانه خدا رفته و درباره من نفرین کند .
پدرم چند روز روزه گرفت و نماز خواند . سپس وسایل مسافرت را تهیه کرد و به سوی خانه خدا حرکت نمود و خود را به اینجا رسانید . من شاهد رفتارش بودم ، او پس از طواف ، دست بر پرده کعبه انداخت و با دلی شکسته و آهی سوزان مرا نفرین کرد.
به خدا قسم ! هنوز نفرینش به پایان نرسیده بود ، که این بدبختی به سراغم آمد و تندرستی از من گرفته شد.
در این هنگام پیراهنش را بالا زدو یک طرف بدنش را فلج دیدم.
جوان سخنانش را ادامه داد و گفت : پس از این قضیه ، از رفتار خود سخت پشیمان شدم . پیش پدرم رفته ، معذرت خواستم ؛ ولی او نپذیرفت و به سوی خانه خود حرکت کرد . من سه سال با این وضع زندگی کردم تا اینکه در سال سوم موسم حج ، درخواست کردم ، به خانه خدا مشرف شده ، در آن مکان که مرا نفرین کرده ، برای من دعای خیر نماید . پدرم محبت کرد و پذیرفت و با هم به سوی مکه حرکت کردیم ، تا به بیابان سیاک رسیدیم . شبِ ، تاریکی بود ، ناگهان پرنده ای از کنار جاده پرواز کرد و در اثر سر و صدای پروازش ، شتر پدرم رَم کرد و او را به زمین انداخت . پدرم روی سنگ ها افتاد و جان به جان آفرین تسلیم کرد . من بدن او را در همان مکان دفن کردم و آمدم . می دانم این بدبختی و بیچارگی من به خاطر نفرین و نارضایتی پدرم است . امیرمؤمنان پس از شنیدن قصه دردناک جوان ، فرمود : اکنون هنگام فریادرسی تو فرا رسید : دعایی را که رسول خدا (ص) به من آموخت ، به تو می آموزم و هر کس آن دعا را - که اسم اعظم الهی در آن است - بخواند ، خداوند دعایش را مستجاب می کند و بیچارگی ، غم ، درد ، مرض ، فقر و تنگدستی را از زندگی او برطرف می گرداند و گناهانش را می آمرزد.
حضرت سپس فرمود : در شب دهم ذیحجه دعا را بخوان و سحرگاه ، نزد من بیا تا تو را ببینم.
امام حسین (ع) می فرماید : جوان نسخه را گرفت و رفت . او صبح دهم ، با خوشحالی پیش ما آمد در حالی که سلامتی اش را باز یافته بود.
حضرت امیر (ع) از او خواست که چگونگی شفا یافتنش را توضیح دهد.
جوان گفت در شب دهم که همه به خواب رفتند و پرده سیاه شب ، همه جا را فرا گرفت ، دعا را به دست گرفتم و به درگاه خدا نالیدم و اشک ریختم . همین که برای بار دوم چشمانم را خواب گرفت ، آوازی به گوشم رسید که ای جوان ! کافی است ، خدا را به اسم اعظم ، قسم دادی و دعایت مستجاب شد . لحظه ای بعد به خواب رفتم و رسول خدا (ص) را دیدم که دست مبارکش را بر اندامم گذاشت و فرمود : به خاطر اسم اعظم الهی ، سلامت باش و زندگی خوش داشته باش !
من از خواب بیدار شدم و خودم را سالم یافتم.1
پی نوشت :
1. داستان های بحارالانوار ، ج2 ، ص 8-74 .کتاب چهل موضوع / 339 داستان ، داستانهای موضوعی
آخرالزمان و منتظران ظهور