برچسب ها:
حکایت دیدار (1)،
|
نظر
همه غذا خوردیم و سپس دستها را شستیم. در این موقع پیرمرد نامهرسان برخاست و نامهای را که از نیم ورق بزرگتر بود، از خورجین خود بیرون آورد و به قاسم داد. قاسم نامه را گرفت و بوسید و چون نابینا بود، آن را به منشی خود پسر ابن سلمه داد تا برای او قرائت کند. منشی نامه را گرفت، مهر آن را برداشت و شروع به خواندن آن کرد تا به نقطهای رسید و ساکت شد...
در زمان غیبت صغرای حضرت صاحبالزمان(ع) که از سال 260 ق. تا سال 329 ق. به مدت حدود 69 سال طول کشید، به ترتیب چهار نمایندة خاص برای امام(ع) وجود داشت که هر کدام فوت مینمودند، دیگری به جای او برای نیابت خاصّه تعیین میگردید. این چهار نفر که از نظر مقام علمی و معنوی، تالی تلو معصومین(ع) بودند، عبارتند از: عثمان بن سعید، محمد بن عثمان، حسین بن روح نوبختی و علی بن محمد سمری. هر کدام از این چهار نفر، نمایندگانی در منطقه خودشان داشتند که مردم به آنها مراجعه میکردند و آن نمایندگان نیز در ارتباط با نوّاب اربعه در بغداد و اطراف آن بودند. یکی از آن نمایندگان، جناب قاسمبن علا است.
وی مدتی در ران ـ شهری میان مراغه و زنجان ـبود و در آنجا معدن طلا و سرب داشت و زندگی میکرد. عمرش نیز به صد وهفتاد سال بالغ میشد. داستان زیبا و شنیدنی او را شیخ الطائفه طوسی در کتاب غیبت از شیخ مفید نقل میکند که محمدبن احمد صفوان که از افراد مورد اعتماد است، گفته است: چند ماهی بود که به جناب قاسمبن علا از سوی جناب محمد بن عثمان ـ دومین نائب خاص امام عصر(ع) ـ پیام و توقیعی نرسیده بود. به همین جهت این مرد نگران و بیقرار به نظر میرسید. وی که افتخار دیدار و ارادت خدمت دهمین و یازدهمین امام نور، حضرت امام هادی و امام حسن عسکری(ع) را داشت مورد توجه و عنایت اهل بیت(ع) بود، تا سنّ هشتاد سالگی دو چشمش بینا بود و در آن موقع بود که از دو چشم نابینا شد و پس از سالهای طولانی یعنی حدود سی و هفت سال، درست هفت روز پیش از رحلتش بار دیگر بینا شد و خود با آگاهی کامل، روز وفاتش را که از توقیع مبارک امام زمان(ع) دریافته بود، اعلان کرد. این پیشبینی چنان دقیق بود که باعث هدایت یکی از دشمنان اهلبیت(ع) شد.
محمد بن احمد صفوانی گفت که من در شهر ران آذربایجان نزد وی اقامت داشتم. به طور مرتب توقیقعاتی از جانب امام زمان(ع)از طریق محمدبن عثمان و بعد از او به وسیله حسین بن روح به وی میرسید، ولی قریب دو ماه بود که توقیعی نرسیده بود و از این جهت قاسمبن علا ناراحت به نظر میرسید. روزی از روزها، هنگام غذا خوردن در خدمت او بودم که ناگهان دربان خوشحال وارد شد و گفت: پیام رسانی از عراق آمده است. جناب قاسم شادمان شد، به سجده افتاد و به استقبال او شتافت.
مرد سالخوردهای، کوتاه قد با لباسهای قاصدی در حالی که جامة دوختهای به تن و کفش مخصوص سفر به پا و خورجینی بر دوش داشت وارد شد. جناب قاسمبن علا او را به گرمی در آغوش گرفت، خورجین را از دوشش برداشت و طشت آب طلبید تا او دست و صورت بشوید، و آنگاه او را در کنار خود جای داده و به خوردن غذا دعوت کرد. همه غذا خوردیم و سپس دستها را شستیم. در این موقع پیرمرد نامهرسان برخاست و نامهای را که از نیم ورق بزرگتر بود، از خورجین خود بیرون آورد و به قاسم داد.
ادامه مطلب...